معنی ز عمل بر آید

فرهنگ عمید

ز

نام واج «ز»،

سیزدهمین حرف الفبای فارسی، زِ، زا. δ در ‌حساب ابجد: «۷ »،


عمل

کاری که کسی انجام می‌دهد،
طرز کار، کیفیت انجام یک کار،
(پزشکی) جراحی بر روی بدن،
عبادت، کاری دارای اجر و ثواب اخروی،
شغل دیوانی به‌ویژه جمع‌آوری مالیات،
[قدیمی] تقلب، نیرنگ‌بازی،
(اسم) (موسیقی) [قدیمی] نوعی تصنیف که با اشعار فارسی اجرا می‌شد، آهنگ،
* عمل ‌آمدن: (مصدر لازم)
پرورش یافتن، رشد کردن،
آماده شدن، ساخته شدن،
* عمل‌ آوردن: (مصدر متعدی)
پرورش دادن،
مورد مصرف قرار دادن، به کار بستن،
مهیا کردن، آماده کردن،
* عمل‌ صالح: کار خوب، کردار نیک،
* عمل‌ کردن: (مصدر لازم)
کار کردن، رفتار کردن،
(مصدر متعدی) جراحی کردن،
اثر کردن،
* به‌عمل ‌آمدن: (مصدر لازم)
* عمل آمدن
اجرا شدن، انجام شدن،
* به‌عمل ‌آوردن:
انجام دادن، اجرا کردن،
ایجاد کردن، تولید کردن،
* عمل آوردن

لغت نامه دهخدا

ز

ز. (حرف) صورت حرف سیزدهم است از حروف هجا و در حساب جُمَّل آن را به هفت دارند و در شمار ترتیبی نماینده ٔ عدد 13 است و نام آن زاء، زای، زی و ز است. و آن را در مقابل زاء غلیظه «ژ»، زاء خالصه و زاء اخت الراء گویند و در تجوید از حروف اسلیه و مائیه و حروف مهجوره و نیزاز حروف مصمته مکسوره باشد و در اصطلاح وقوف سجاوندی علامت خاصه برای مواضعی از آیات قرآن است که وصل در آنها اصل و وقف نیز مستحسن باشد. و در تقویم نگاری نماینده ٔ روز شنبه است. و نیز مراد از این حرف برج عقرب باشد. مؤلف نفائس الفنون صورت حرف «ز» را در خط عربی بدین گونه تعریف کند: و مقدار سر زای دو نقطه است. و گفته اند که ربع مجموع او باشد. از طرف بالا باریکتر فرا گیرند و طرف زیرین از آن غلیظتر چه او مرکب است از یک خط مقوس و ربع دائره. (نفائس الفنون ص 10). و رمز زائد است اندر کتابت چون کاتب چیزی زیاده بر اصل نویسد و بر سر کلمه اول «ز» و آنجا که قسمت زائد ختم شده بر بالای آخرین کلمه «الی » گذارند. و این برای آن است که مکتوب را محو نکنند و بر آن خط نکشند.
حرف «ز» در برخی از لهجه های فارسی:
> به «ج » تبدیل شود. مانند:
روز = روج.
سوز =سوج.
سوزه = سوجه.
پوزش = پوجش.
مردآویز = مرداویج.
غریفز = غریفج.
ارز = ارج.
ارغز = ارغج.
پزشک = بجشک.
پنبه زار = پنبه جار (به لهجه ٔ طبری).
زیر = جیر.
تیریز = تیریج.
زلو = جلو.
ملاز =ملاج، ملاجه.
نوز= نوج:
زیب زمانه باد ز تاج و سریر تو
تا هست زیب بستان از سرو و بید و نوج.
مجد همگر (رشیدی).
کارزار = کالجار، کالنجار.
آزیش = آجیش.
آزیدن =آجیدن.
مرگ ارزان = مرگ ارجان.
راز = راج.
باز= باج.
بز = بج:
ای فلک بوس داده بر کف پاج
هیچ نیکی ز تو نداشته باج
بخت نیکت چو بج به آس دوان
در بهمان به آستان تو باج.
سوزنی.
> و به «چ » تبدیل شود:
پزشک = پچشک:
همرنگ زرشک شد سرشکم
بگرفت رگ مجس پچشکم.
نایزه = نایچه.
> و در صرف پاره ای از افعال و مصادر فارسی به «خ » تبدیل گردد:
بیاز، از آختن.
بیاموز، از آموختن.
بیامیز، از آمیختن.
بیاویز، از آویختن.
بیفراز، ازافراختن.
بیفروز، از افروختن.
بینداز، از انداختن.
بیندوز، از اندوختن.
بباز، از باختن.
ببیز، از بیختن.
بپز، از پختن.
بپرداز، از پرداختن.
بتاز، از تاختن.
بدوز، از دوختن.
بریز، از ریختن.
بساز، از ساختن.
سپوز، از سپوختن.
بسوز، از سوختن.
بفراز، از فراختن.
بگداز، از گداختن.
بگریز، از گریختن.
بنواز، از نواختن.
> و بدل از «ژ» آید:
زکیدن = ژکیدن.
آزخ = آژخ.
زیره = ژیره.
کوز = گوژه:
بدو گفت کای پشت بخت تو کوز
کسی از شما زنده مانده ست نوز.
اسدی.
در و دشت را شبنم چرخ کوز
کند ایمن از تف و تاب تموز.
نظامی.
مزده = مژده.
بازگونه = باژگونه.
زنده پیل = ژنده پیل.
> و به «ژ» بدل شود:
زیر = ژیر (به لهجه ٔ گیلکی).
روز = روژ.
زند، زنده = ژند.
> و به «س » تبدیل گردد:
زفت = سفت.
دیز = دیس.
شب دیز = شب دیس.
ایاز = ایاس:
گر تو مرد طالبی و حق شناس
بندگی کردن بیاموز از ایاس.
عطار.
پرواز = پرواس.
پرداز = پرداس:
به عهد او بود از جوربدکنش رستن
به خیر او بود از شر این جهان پرداس.
تنگز = تنگس:
چهره همه گلگونه و تزویر چو لاله
چنگال همه ناخن درنده چو تنگس.
اثیرالدین اخسیکتی.
> و بدل از «س » آید:
اسپرز = اسپرس.
اسپریز = اسپریس (میدان کارزار).
> و به «ش » تبدیل گردد:
دندان ابریز = دندان اپریش، دندان فریش.
لغزیدن = لخشیدن.
زنگله = شنگله.
زلو = شلو، شلوک، شلکه، شلکا.
دریوز = دریوش:
زین خانه ٔ الفنج از این معدن کوشش
برگیر هلا زاد و مرو لاغر و دریوش.
ناصرخسرو.
مریز = مریش:
مرا خود دلی دردمند است و ریش
تو نیزم نمک بر جراحت مریش.
سعدی.
زغال = شکال، زکال:
گردد از فرّ شما گوهر الماس جمد
گردد از سهم شما دانه ٔ یاقوت شکال.
ازرقی.
> و به «غ » بدل گردد:
گریز = گریغ:
نترسیده از نیزه و تیر و تیغ
که در دین ما نیست روی گریغ.
فردوسی.
زالوک = غالوک:
کمان گروهه ٔ زرین به چرخ گشته هلال
ستاره یکسر غالوکهای سیم اندود.
خسروانی.
آمیز = آمیغ:
چو دریافت دلدار آمیغ جفت
به باغ بهارش گل نو شکفت.
؟
> و به «ف » بدل گردد:
زغند = فغند:
کرد روبه یوزواری یک زغند
خویشتن را زان میان بیرون فکند.
رودکی.
هم آهوفغند است هم یوزتک
هم آهسته خوی است هم تیزگام.
؟ (از آنندراج).
> و بدل از «ک » آید:
مزیدن = مکیدن:
ز بی شیری انگشت خود می مزید
به مادر بر انگشت خود می گزید.
نظامی.
> و به «م » بدل گردد:
دژبراز= دژبرام (به معنی زشت، خشم آلود، و هر کدام احتمال عکس و ترادف نیز دارد. (آنندراج):
بیارامید دیو دژبرامش
همان آهسته خوی تیزگامش.
فخرگرگانی.
> و به «هَ» بدل گردد:
ستیزیدن = ستیهیدن، ستیهش:
اندر ستیهش است به من این زن
می نازدی به چادر و شلوارش.
ناصرخسرو.
بازو = باهو.
براز = براه:
کار زرگر شود به زر براه
زربه زرگر سپار و کار بخواه.
عنصری.
مجلس شاه بدیدم نه بدان نظم و نسق
صدر درگاه بدیدم نه بدان فرّ و براه.
درواز = درواه:
ز بیم آتش تیغش که بر شود به فلک
ستارگان همه در برج خویش درواهند.
امیرمعزی.
> حرف «ز» در عربی:
بدل از «ح » آید:
زلقوم = حلقوم.
> و گاه به «د» بدل گردد:
عجالز = عجالد.
> و گاه به «ذ» بدل گردد:
فزع = بذع.
> و گاه به «س »بدل گردد:
کزیره = کسیره.
> و گاه بدل از «س » آید:
غرز = غرس.
زعتر = سعتر.
> و گاه بدل از «ص » آید:
حزد = حصد.
زندوق = صندوق.
قوزقام = قوص قام.
لزق = لصق.
یزدق = یصدق.
> و در بعضی کلمات عربی به «ص » و «س » تبدیل می شود:
بزاق = بصاق، بساق.
زعتر = صعتر، سعتر.
> قلقشندی گوید: گاه عرب «ص » را نزدیک به «ز» تلفظ و صراط را همچون زراطادا کند. (صبح الاعشی ج 1 ص 161).
> و گاه بدل از «ض » آید:
حامز = حامض.
> و در برخی از الفاظ عربی با «ط» و «د» بدل شود. و به جای هر یک از آن دو به کار رود:
عجالز = عجالط، عجالد.
حرف «ز» در تعریب:
> گاه بدل از «ج » آید. مانند:
زیبق = جیوه.
کنز = گنج.
هنزمن = انجمن. (قاموس).
> و گاه به «ج » بدل شود:
پزشک = بجشک.
> و گاه به «ذ» تبدیل گردد:
زنخ = ذقن.
> و گاه بدل از «ژ» آید:
زنده فیل = ژنده پیل.
کزاغند = گژاغند.
> و گاه بدل از «س » آید:
رزداق = روستا، رستاق.
> و گاه بدل از «ش » آید:
زنجرف = شنگرف.
زنجبیل = شنگبیل.
> و گاه به «ص » بدل گردد:
بوزی = بوصی.
گازر = قصار.
و مخفف «از» آید در همه موارد: از آن، زان. از این، زین. از انک، زانک. از او، زو. ازش، زش. ازم، زم. و بجای از، در تمامی معانی و موارد استعمال به کار رود:
بگرد اندرش سرخ و زرد و بنفش
ز هر گونه ای برکشیده درفش.
فردوسی.
ز دیبا و دینار و در و گهر
ز تاج و ز تیغ و کلاه و کمر.
فردوسی.
ز اسبان رومی و دیبای چین
ز تخت و ز تاج و ز تیغ و نگین.
فردوسی.
ز پوشیدنی و ز گستردنی
ز هر چیز کان باشد آوردنی.
فردوسی.
ز شهزادگان سیصد و شصت گرد
دلیران و مردان بادستبرد.
فردوسی.
ز چیزی که در گنج بد بردنی
ز افکندنیها و گستردنی.
فردوسی.
ز زرین و سیمین و از تخت عاج
همان یاره و طوق زرین و تاج.
فردوسی.
|| از جمله ٔ. از زمره ٔ. از افراد. از تمامی:
ای زهمه مردمی تهی و تهک
مردم نزدیک تو چرا پاید.
ابوشکور.
ز هر بدی که تو گوئی هزار چندانم
مرا نداند زان گونه کس که من دانم.
سوزنی.
نه ز دولت نظری خواهم داشت
نه ز سلوت اثری خواهم داشت.
خاقانی.
حافظ ز خوبرویان بختت جز این قدر نیست
گر نیستت رضائی حکم قضا بگردان.
حافظ.
|| از طرف. از سوی. از جانب:
مهر جوئی ز من وبی مهری
هده خواهی ز من و بی هده ای.
رودکی.
ببر این همه هدیه ها نزد شاه
بگویش ز دادار گیتی پناه.
فردوسی.
کنون روز بادافره ایزدیست
مکافات بد را ز یزدان بدیست.
فردوسی.
بگردون گردان کله برفراخت
همه شادمانی ز یزدان شناخت.
فردوسی.
ز یزدان بر آن شاه باد آفرین
که نازد بدو تخت و تاج و نگین.
فردوسی.
همی گفت کای کردگار سپهر
خداوند هوش و خداوند مهر
همه نیکوئیها بگیتی ز تست
نیایش ز فرزند گیرم نخست.
فردوسی.
به گرسیوز آمد ز کار نیا
دو رخ زرد و یک دل پر از کیمیا.
فردوسی.
سحرگه مرا چشم بغنوده دوش
زیزدان بیامد خجسته سروش.
فردوسی.
آن جخش ز گردنش بیاویخته گوئی
خیگی است پر از باد بیاویخته از بار.
لبیبی.
|| از فراز. از روی:
یکی نیزه زد بر کمرگاه اوی
ز زین برگرفتش بکردار گوی.
فردوسی.
|| نزد. پیش:
خروشید و زد دست بر سر ز شاه
که شاهامنم کاوه ٔ دادخواه.
فردوسی.
|| مطابق. موافق با:
ز راه خرد بنگری اندکی
که معنی مردم چه باشد یکی.
فردوسی.
|| از میان. از بین:
آهو ز تنگ و کوه بیامد بدشت و باغ
بر سبزه باده خوش بود اکنون اگر خوری.
رودکی.
هر که را بخت یارمند بود
گو بشو مرده را ز گور انگیز.
خسروی.
دریغ آن شهنشاه والاگهر
بمردی ز شاهان برآورده سر.
فردوسی.
خدنگی که پیکان او در ستیز
ز ترکش برآورد گرد دلیر.
فردوسی.
ز همه خوبان سوی تو بدان یازم
که همه خوبی سوی تو بود یازان.
شهره آفاق.
|| از ظلم. از ستم. از بیداد. از دست:
چو بشنید رنگ رخش زرد شد
ز گردون دل او پر از درد شد.
فردوسی.
گفتم فغان کنم ز تو ای بت هزار بار
گفتا که از فغان بود اندر جهان فغان.
عنصری.
زی تیرنگه کرد پر خویش برو دید
گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست.
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 524).
|| از طریق. از روی:
ز کوی میکده برگشته ام ز راه خطا
مرا دگر ز کرم بر ره صواب انداز.
حافظ.
|| از نزد. از پیش:
بدو گفت چون بازگردم ز شاه
تو باید که با من بیائی براه.
فردوسی.
|| بلافاصله. بی درنگ:
از او چیز بستد همه هر چه داشت
به بند گرانش ز ره بازداشت.
فردوسی.
بنزدیک بهرام بردش زراه
بدان تا کند بیگناهش تباه.
فردوسی.
|| ب. به:
سپاهی که نوروز گرد آورید
همی نیست کردش ز ناگه شجام.
فرخی.
چو بنهاد آن تل سوسن ز پیش من چنان بودم
که پیش گرسنه بنهی ترید چرب و بهنانه.
حکاک.
|| در. اندر:
شکفت لاله تو زیغال بشکفان که همی
ز پیش لاله بکف برنهاده به زیغال.
رودکی.
|| متعلق به. مال:
هنرها ز یزدان نبینی همی
بچرخ طلب برنشینی همی.
فردوسی.
زمانه زما نیست گر بنگری
ندارد کسی آلت داوری.
فردوسی.
|| با «در» ترکیب شود و معنی سزاوار و شایسته را دهد: ز در. از در:
رویت ز در خنده و سبلت ز در تیز
گردن ز در سیلی و پهلو ز در لت.
لبیبی.
|| تعیین مقدار و مدت:
بخشکی بکرد آنچه بایست کرد
چه کشتی به آب اندر افکند مرد
بفرمود تا توشه برداشتند
ز یکساله تا آب بگذاشتند.
فردوسی.
بی از آنکه در ابروش گره بینی یا خم
عمودی ز چهل من بخماند چو دوالی.
فرخی.
|| ابتداء زمان و مکان، مرادف من ابتدائیه:
ز آغاز باید که دانی درست
سر مایه ٔ گوهران از نخست.
فردوسی.
پسر آن ملکی تو که به مردی بگشاد
ز عدن تا جزران و ز جزران تا ککری.
فرخی.
ز اول وفا نمودی چندانکه دل ربودی
چون مهر سخت کردی سست آمدی بمیدان.
سعدی.
|| از برکت. در سایه ٔ:
شما را ز من هوش و جان در تن است
بمن نگرود هر که اهریمن است.
فردوسی.
|| از انبوه. از کثرت:
وز آنجا بشهر بخارا کشید
ز لشکر زمین شد همی ناپدید.
فردوسی.
ز بس گونه گونه سنان درفش
بسرهای زرین و زرینه کفش.
فردوسی.
بر اوزر و گوهر همی ریختند
ز هر مشک و عنبر همی بیختند
ز دینار شد تارکش ناپدید
ز گوهر کسی چهره ٔ او ندید.
فردوسی.
بدو گفت فردا در این رزمگاه
ز افکنده، موران نیابند راه.
فردوسی.
|| درباره ٔ. درخصوص. راجع به:
ز چیزی که رفت اندر آن رزمگاه
بقیصر نبشت اندر آن نامه شاه.
فردوسی.
یکی نامه بنوشت زی شهریار
ز پرموده و لشکر بیشمار.
فردوسی.
زپرویز چون داستانی شگفت
ز من بشنوی یاد باید گرفت.
فردوسی.
|| برای. بعلت. بسبب. در نتیجه. در اثر:
بچاه سیصد باز اندرم من از غم او
عطای میر رسن ساختم ز سیصد باز.
شاکر بخارایی.
فاخته گون شد هوا ز گردش خورشید
جامه خانه بتیک فاخته گون شد.
رودکی.
آن ساعدی که خون بچکد زو ز نازکی
گر برزنی بر او بر یک تار ریسمان.
خسروی.
چو خورشید بر آسمان روشنند
ز مردی همه ساله در جوشنند.
فردوسی.
از ایشان ز صد نامور یک نماند
ز کشته، گریزنده را ره نماند.
فردوسی.
ز بیچاره گان خواسته بستدی
ز نفرین، به روی تو آمد بدی.
فردوسی.
ز نفط سیه چوبها برفروخت
بفرمان یزدان چو هیزم بسوخت.
فردوسی.
سیاوش ز گفتار او شاد شد
نهانش ز اندیشه آزاد شد.
فردوسی.
بکوه هماون ز جوشن تنم
بخست و نبود ایچ پیراهنم.
فردوسی.
ز ناخوبکاری که او رانده است
به بد نام او در جهان مانده است.
فردوسی.
روز من گشت از فراق تو شب
نوش من شد ز اندهانت کبست.
اورمزدی.
آن صنم را ز گاز و از نشکنج
تن بنفشه شد و دو لب نارنج.
عنصری.
دوستانم همه ماننده ٔ وسنی شده اند
همه زانست که با من نه درم مانده نه زر.
عسجدی.
حیدر کز او رسید و ز فخر او
از قیروان بچین خبر خیبر.
ناصرخسرو.
آنکه چون مداح او نامش براند بر زبان
زازدحام لفظ و معنی جانش در غوغا بود.
ناصرخسرو.
تحیر است چو از دیدن ستاره بروز
ز دیدن قمر اندر شبان تیره مرا.
سوزنی.
گرچه تب استخوان من کرد ز مهر گرم و رفت
همچو تبم نمیرود آتش مهر از استخوان.
حافظ.
خنده و گریه ٔ عشاق ز جائی دگر است
می سرایم بشب و وقت سحر می مویم.
حافظ.
|| بهره. نصیب:
ز تو آیتی در من آموختن
ز من دیو را دیده بردوختن.
نظامی.
ز من جستن و ره نمودن ز تو
بجان آمدن جان فزودن ز تو.
نظامی.
از او ناز و عتاب و عشوه و نامهربانیها
ز من عجز و نیاز و بندگی و جانفشانیها.
|| از قبیل. از گوهر.از نژاد:
بدوگفت پرورده ٔ پیلتن
سرافراز باشد به هر انجمن
تو فرزند بیداردل رستمی
ز دستان سامی و از نیرمی.
فردوسی.
|| برای تشخیص و تمیز دو چیز و یا دو کس آید:
چو بندوی شد بی گمان کان سپاه
همی بازنشناسد او راز شاه.
فردوسی.
|| با برخی افعال آید و معنی روی گرداندن و جدا شدن، انصراف و گسیخته شدن دهد:
بهستیش باید که خستو شوی
ز گفتار بیکار یکسو شوی.
فردوسی.
چو خواهی که یابی ز هر بد رها.
فردوسی.
گریزان برفتند یکسر سپاه
زگیو سرافراز لشکرپناه.
فردوسی.
بهنگامه ٔ بازگشتن ز راه
همانا نکردی بلشکر نگاه.
فردوسی.
چه رفتن ز پیمان چه رفتن ز دین.
اسدی.
ز تاب و رنگ همچون زمْردین تاج
ز هم آمیخته گسترده بر عاج.
(ویس و رامین چ کلکته ص 16).
|| با برخی افعال بیاید و معنی ضد یا نفی معنی اصل آن فعل دهد:
ز یاد کردن، از یاد بردن. بخشیدن ز، بخشائیدن ز؛ دریغ کردن. مضایقه. و رجوع به بخشیدن ز، در این لغت نامه شود:
که چندان کجا راه بگذاشتند
یکی چشم ز ایرج نه برداشتند.
فردوسی.
چه رفتن ز پیمان چه رفتن زدین.
اسدی.
|| گاه زائد و برای استواری وزن شعر یا زینت جمله آید: گر انکه، گر زانکه. وزانکه، ور زانکه. ناگه، ز ناگه. ناگهان، ز ناگهان:
ز ناگه بار پیری در من افتاد
چو در خفته فتد ناگه کرنجو.
فرالاوی.
گر من بمثل سنگم با تو غرباسنگم
ور زانکه تو چون آبی با خسته دلم ناری.
ابوشکور.
چندیت مدح گفتم و چندین عذاب دید
گر زانکه نیست سیمت جفتی شمم فرست.
منجیک.
چو پیری درآید ز ناگه به مرد
جوانش کند باده ٔ سالخورد.
فردوسی.
ز ناگه بروی اندر افتاد طوس
تو گوئی ز پیل ژیان یافت کوس.
فردوسی.
وانگه به تبنکوی کش اندر سپردشان
ور زانکه نگنجند بدو درفشردشان.
منوچهری.
ز ناگه بر مرغزاری رسید
درختان بارآور و سبزه دید.
(گرشاسب نامه).
همی خواست یاری بزاری و درد
ز ناگه نریمان بدو بازخورد.
(گرشاسب نامه).
که آفتاب شریعت بطالع مسعود
به اوج برج سعادت ز ناگهان آمد.
کمال الدین اسماعیل.
اگر رنجی ز ناگه در دل آید
ز تسلیم و رضا کارت گشاید.
افسر.
|| و بیشتر پس از بی، زیاده شود:
بی ز تقلیدی نظر را پیشه کن
هم به رأی و عقل خود اندیشه کن.
مولوی.
بی ز ابراهیم نمرود گران
کرد با کرکس سفر تا آسمان.
مولوی.
چون چراغی بی ز زیت و بی فتیل
نی کثیرستش ز نور و نی قلیل.
مولوی.
بی ز استعداد بر کانی روی
بر یکی گوهر نگردی محتوی.
مولوی.
بی ز دستی دستها بافد همی
جان جان سازد مصور آدمی.
مولوی.
بی ز ضدی ضد را نتوان نمود
وآن شه بی مثل را ضدی نبود.
مولوی.
بی ز مفتاح خرد این قرع باب
از هوا باشد نه از روی صواب.
مولوی.
جانب دیگر برفت آن مرد زخم
بی محابا بی مواسا بی ز رحم.
مولوی.
نقش بی کف کی بجنبد بی ز موج
خاک بی بادی کجا آید ز اوج.
مولوی.
گفت نه من پیش از او زاییده ام
بی ز ریشی بس جهان را دیده ام.
مولوی.
آنچنانکه میرود تا غرب و شرق
بی ز زاد و راحله این دل چو برق.
مولوی.
گفت استعداد هم از شه بود
بی ز جان کی مستعد گردد جسد.
مولوی.
|| را (حرف اضافه در مفعول بواسطه):
بخوبی نهد رسم و بنیادها
ز دولت بنیکی کند یادها. (از آنندراج).
|| نسبت به. قیاس به:
آنچه کرده است ز آنچه باید کرد
سختم اندک نماید و سوتام.
فرخی.
فردا بیادگار صاحب از امروز
چو نانک امروز بهتر است ز دینه.
سوزنی.
|| از قبیل. مانند:
دگر آنکه گفتی که از خواسته
ز دینار و از گنج آراسته.
فردوسی.
|| برای تخفیف: آواز، آوا:
هر که جان خفته را ازخواب جهل آوا کند
خویشتن را گرچه دون است ای پسر والا کند.
ناصرخسرو.


عمل

عمل. [ع َ م َ] (ع اِ) کار. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). هر کار و فعلی که بعمد و بقصد از حیوانی سر زند. (از اقرب الموارد). ج، أعمال. کار و کردار و فعل. (ناظم الاطباء). کنش. آنچه از آدمی سر زند از کار نیک و بد: آن پاکروح را بود از عملهای نیکو و خلقهای پسندیده آنچه بلند سازد درجه ٔ او را در میان امامان صالح. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310).
قول چون روی بود زیر نقاب ای بخرد
به عمل باید از این روی گشادنت نقاب.
ناصرخسرو.
در سه کار اقدام نتوان کرد مگر به رفعت همت عمل سلطان. (کلیله و دمنه). در قول بی عمل... فایده بیشتر نباشد. (کلیله و دمنه).
اندک عملی بود به آخر
از اول فکرت فراوان.
خاقانی.
هرکه به نیکی عمل آغاز کرد
نیکی او روی بدو بازکرد.
نظامی.
عذر میاور نه حیل خواستند
این سخن است از تو عمل خواستند.
نظامی.
اول فکر آخر آمد در عمل
خاصه فکری کو بود وصف ازل.
مولوی.
خود را ز عملهای نکوهیده بری دار.
سعدی.
پس پرده بیند عملهای بد
هم او پرده پوشد به آلای خود.
سعدی.
تو را خود بماند سر از ننگ پیش
که گردت برآید عملهای خویش.
سعدی.
در عمل کوش و ترک قول بگیر
کار کرده نمیشود به سخن.
ابن یمین.
عالم که ندارد عملی مثل حمار است
بی فایده اثقال کتب را شده حامل.
سلمان ساوجی.
هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد.
حافظ.
طالب لعل و گهر نیست وگرنه خورشید
همچنان در عمل معدن وکان است که بود.
حافظ.
- بدعمل، بدکردار:
تو یقین دان که هرکه بدعمل است
آفتاب گریوه ٔ اجل است.
مکتبی.
- بنوالعمل، پیادگان. (ناظم الاطباء).
- || نام قبیله ای از تازیان در یمن. (ناظم الاطباء). پیادگان یمن. (از اقرب الموارد).
- به عمل آمدن، آماده گشتن. ساخته شدن.
- || انجام گرفتن. اجرا شدن.
- به عمل آوردن، به عمل درآوردن، انجام دادن. آماده کردن. جامه ٔ عمل بر اندیشه ای پوشیدن: هرچه از مصلحت مملکت بخاطر آورد به عمل درنیاورد. (کلیات سعدی چ مصفا، نصیحهالملوک ص 5).
- به عمل برآمدن، انجام گرفتن. اجرا شدن. (فرهنگ فارسی معین).
- به عمل درآمدن، به استعمال درآمدن. (فرهنگ فارسی معین). بکار رفتن.
- || ناقص شدن. (فرهنگ فارسی معین).
- || بی اثر شدن. (فرهنگ فارسی معین).
- دستورالعمل، بیان طریقه ٔ استعمال و اجرای کاری. (ناظم الاطباء). دستور و طریقه ٔ عمل.
- || کتابچه ٔ جمع و خرج مالیات. (ناظم الاطباء).
- عکس العمل، واکنش. رجوع به عکس شود.
- عمل به احتیاط، عملی که از روی دوربینی و عاقبت اندیشی و تفکر انجام گیرد. (فرهنگ فارسی معین).
- عمل صالح، کردار نیک. (ناظم الاطباء).
- عمل کردن، کار کردن. رجوع به عمل کردن در ردیف خود شود.
- عمل معمول، معامله ٔ پیشین. (ناظم الاطباء).
- عمل ید، صنعت و هر کاری که با دست اجرا میگردد. (ناظم الاطباء). کار دستی.
- || (اصطلاح طب) اجرای اعمال جراحی. (از ناظم الاطباء).
|| هر چیز تطبیق شده با آزمایش و تجربه. مقابل علم و نظر. (ناظم الاطباء):
تا در عمل هندسه نگردد
خطی که بود منحنی موازی.
مسعودسعد.
- چهار عمل اصلی، جمع و تفریق و ضرب و تقسیم.
- عالم بی عمل، که علم خواند و بدان عمل نکند: عالم بی عمل درخت بی بر. (گلستان باب هشتم چ یوسفی ص 183).
علم چندانکه بیشتر خوانی
چون عمل در تو نیست نادانی.
سعدی.
- علم و عمل، دانش و به کار بردن آن. رجوع به علم شود:
چون نبایدت عمل راه نیابی سوی علم
نکند مرد سواری چو نباشدش رکاب.
ناصرخسرو.
- امثال:
عمل قلیل مع العلم، خیر من عمل کثیر مع الجهل (حدیث، از امثال و حکم دهخدا)، کار اندک بادانش، به از کار بسیار با نادانی است.
|| به کار بردن اعضای بدن در اجرای احکام الهی. استعمال جوارح در مقتضیات احکام شریعت، و بعد از قول شهادتین قیام به عبادات بدنی و وظایف شرعی. (از نفائس الفنون):
عملت کوبعمل فخر کن ایرا که خدای
با تو از بهر عمل کرده در این وعده ثواب.
ناصرخسرو.
گرچه صعبست عمل از قبل بوی بهشت
جمله آسان شود ای پور پدر بر تو صعاب.
ناصرخسرو.
عمل بیار که رخت سرای آخرت است
نه عودسوز به کار آیدت نه عنبرسای.
سعدی.
- امثال:
عملش صالح بود، یکسر رفت به بهشت، در مورد داستان این مثل، رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
عمل هر کس پاپیچ خودش میشود. (امثال و حکم دهخدا).
|| صنعت. ماحصل صنعت و هر کار. (از ناظم الاطباء). مثل اینکه گویند فلان تابلوعمل کمال الملک است:
گاو را چون خدا به بانگ آورد
عمل دست سامری منگر.
خاقانی.
|| خدمت. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ماحصل حکومت و ریاست. (ناظم الاطباء). خدمت دولتی. کار دیوانی. شغل دیوانی، مخصوصاً جمعآوری و تحصیل مالیات و خراج: الیاس بن اسد عمل بدوتسلیم کرد و از دارالاماره بیرون آمد و به سرای الحرث بن المثنی فرودآمد. (تاریخ سیستان). ابراهیم بن الحصین القوسی به سیستان اندرآمد و بعمل... و برادر را به عمل هرات بگذاشت. (تاریخ سیستان). مقتدر عباسی شقیق را برسولی فرستاد سوی کثیربن احمد که عمل تسلیم باید کرد. (تاریخ سیستان). شغلها و عملها که دبیران داشتند بر ایشان بداشتند. (تاریخ بیهقی ص 141). مردی سخت فاضل و بخرد بود و خویشتن دار [بوسهل کنکش] و آخرش آن آمد که عمل بست بدو دادند. (تاریخ بیهقی ص 254).و بعد از آن دیگر باره عمل بحرین و عمان به عثمان بن ابی العاص ثقفی داد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 113).
بی عمل عزل دید بر بالین
بی گنه سنگ یافت بر قندیل.
ابوالفرج رونی.
این شغل و عمل که اندر آنی
چونانکه تو خواهی آنچنان باد.
مسعودسعد.
چون پیرهن عمل بپوشیدم
بگرفت قضای بد گریبانم.
مسعودسعد.
تنم شد مرفه ز رنج عمل
که آنگه ز دشمن مرفه نبود.
مسعودسعد.
مدتی ملابست عمل جوزجان کرده. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 362).
جز بخردمندمفرما عمل
گرچه عمل کار خردمند نیست.
سعدی.
در بزرگی و گیرودار عمل
ز آشنایان فراغتی دارند.
سعدی.
ترک عمل بگفتم و ایمن شدم ز عزلت
بی چیز را نباشد اندیشه از حرامی.
سعدی.
- از عمل افتادن، کنار رفتن از شغل دیوانی. معزول گشتن:
این باد بروت و نخوت اندر بینی
آن روز که از عمل بیفتی بینی.
سعدی.
- از عمل فروماندن، از کار عاجز شدن.
- || کنار رفتن از شغل دیوانی. دست کشیدن از منصب دولتی: دوست دیوانی را فراغت دیدار دوستان وقتی باشد که از عمل فروماند. (گلستان سعدی).
- عمل دادن، حکومت دادن. مأموریت دادن. تولیت. اعمال:
عمل گر دهی مرد منعم شناس
که مفلس ندارد ز سلطان هراس.
سعدی.
- عمل داری، تکفل شغل دیوانی. رجوع به عمل داری شود.
- عمل فرمودن، مأموریت دادن. حکومت دادن. تفویض شغل دیوانی. عمل دادن: و بفرمود تا جز مردم اصیل صاحب معرفت را هیچ عمل نفرمودندی. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 93). یکی از وزرا معزول شد... ملک بار دیگر بر او دل خوش کرد و عمل فرمود، قبولش نیامد. (گلستان سعدی).
|| مفرد اعمال، که در تداول جغرافیای قدیم بر دهکده های تابع یک شهر و یا شهرهایی که از لحاظ دادن مالیات ابواب جمع یک ناحیه بودند، اطلاق میشد. رجوع به اعمال شود: این شهرکهایی اند خرد و بزرگ همه از عمل مرو است. (حدود العالم). سبه، شهریست اندر میان بیابان میان نهله و سیستان نهاده و از عمل کرمان است. (حدود العالم). و هر ناحیتی از این نواحی مقسوم است به اعمال و اندر هر عملی شهرهاست بسیار. (حدود العالم). گفت من هرگز عملی را قسمت نکنم، و شهری همچو شهر اصفهان را جدا نکنم از ضیاعات و توابع آن. (تاریخ قم ص 31).

عمل. [ع َ م َ] (اِخ) نام جایگاهی است. (از معجم البلدان).

عمل. [ع َ م ِ] (ع ص) برق پیوسته درخشنده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || مرد کارکن، یا مرد که بر کار سرشته شده باشد و آن کار مطبوع وی بود. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).

عمل. [ع َ م َ] (ع مص) کار کردن. (منتهی الارب). کار کردن و انجام دادن و ساختن. (از اقرب الموارد). || مبالغه نمودن در رنج و آزار کسی: عمل به العِمِلّین َ، او العِمْلین َ، او العُمَلین َ؛ مبالغه نمود در رنج و آزار او. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || نیک کارکن و هوشیار گردیدن ناقه. (از منتهی الارب). «عَمِله» بودن ناقه. (از اقرب الموارد). رجوع به عَمِله شود. || پیوسته درخشیدن برق. (از منتهی الارب). ادامه یافتن برق. (از اقرب الموارد). || شتافتن. || سعی و کوشش کردن: عمل علی الصدقه؛ سعی و کوشش کرد در فراهم آوردن و جمع کردن صدقه. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || حاکم گشتن بر شهری: عمل لفلان علی البلد؛ از جانب فلان بر شهر حاکم بود. (از اقرب الموارد). || پیدا کردن کلمه ای اعراب را بر کلمه ٔ دیگر. (منتهی الارب). بوجود آوردن کلمه ای نوعی از اعراب را در کلمه ای دیگر. (از اقرب الموارد).

فرهنگ معین

ز

(حر.) سیزدهمین حرف از الفبای فارسی که در حساب ابجد برابر با عدد 7 می باشد.

فرهنگ فارسی هوشیار

ز

حرف سیزدهم از حروف هجا و درحساب جما آنرا به هفت دارند.

فرهنگ فارسی آزاد

عمل

عَمِل، اهل عمل- مرد عمل- با عمل- کاری- دائم (برق)

فارسی به عربی

عمل

خط العرض، دعابه، عمل، عملیه، قضیه، ماثره

عربی به فارسی

عمل

کنش , اقدام , مصدرحال فعل بمعنی (کارداشتن) پرمشغله بودن , گرفتاری , سوداگری , حرفه , دادوستد , کاسبی , بنگاه , موضوع , تجارت , کردار , کار , قباله , سند , باقباله واگذار کردن , ثقل , اعمال زور , تقلا , رنج , زحمت , کوشش , درد زایمان , کارگر , عمله , حزب کارگر , زحمت کشیدن , تقلا کردن , کوشش کردن , شغل , وظیفه , زیست , عمل , عملکرد , نوشتجات , اثار ادبی یا هنری , کارخانه , استحکامات , کار کردن , موثر واقع شدن , عملی شدن , عمل کردن , کار کننده , مشغول کار , طرزکار

معادل ابجد

ز عمل بر آید

364

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری